بعد از سالها

ارسال شده آوریل 27, 2016 توسط aseman22
دسته‌ها: Uncategorized

و من فرومیریختم وقتی مردمک های مردم کش ات عرق می ریختند اما تو هیچ وقت فکر نمیکردی من هم چشم دارم.

اینجا

ارسال شده مِی 31, 2014 توسط aseman22
دسته‌ها: Uncategorized

یک نی… و چاله ی پایین نای تو و کسی یا چیزی که بگوید: از اینجا باز کنید.

غرور تو

ارسال شده دسامبر 22, 2013 توسط aseman22
دسته‌ها: Uncategorized

غرور تو یعنی استقلال
یعنی قبول خیر و شر از جانب من
یعنی صراحت تو که وقت نیاز توست یا نیاز بانی تو از من… فکرش را بکن…
این شباهت که از جانب من هم که باشد چه بهشتی ساخته ایم تا الان

غرور تو

ارسال شده دسامبر 22, 2013 توسط aseman22
دسته‌ها: Uncategorized

 
غرور تو یعنی استقلال
یعنی قبول خیر و شر از جانب من
یعنی صراحت تو که وقت نیاز توست یا نیاز بانی تو از من… فکرش را بکن…
این شباهت که از جانب من هم که باشد چه بهشتی ساخته ایم تا الان

گویی

ارسال شده دسامبر 3, 2013 توسط aseman22
دسته‌ها: Uncategorized

گویی من هیچ زمان نمیفهمم چرا دوست میدارم
من با این نفهمی و با این تو مرا به شوق رسانی سر مستم
من از تو سر میروم وقتی سرت را در دست دارم زبری کناره ها تا نرم تری بالای مدل موهایت را
من نگاه های ساده ی تو را با چیزی عوض نمیکنم…
من باور دارم وقتی تو میگویی مرا بهترین میبینی…باور میکنم…
و باور میکنم حماقتی کرده ام وقتی با چشمهای گرد و کاونده ات میگویی فلان حرف احمقانه بود
من این عشق را هیچگاه در معرض باد قرار نمیدهم اگر تو را گاهی…

صبر کش

ارسال شده آگوست 18, 2013 توسط aseman22
دسته‌ها: Uncategorized

دراز میکشی دراز میکشم
در ملحفه ها دراز کشیده تن تو
تن تو دراز شکل و کشیده
کسی باید بیاندیشد به این استخوان های ملحفه پیچ شده ات
این تب که پوست تو بر آن کشیده شده
کسی به تن بازی صبور و صبور و صبر کش تو…
میخواهم دراز بکشی میخواهی دراز بکشم

نمیشد

ارسال شده ژوئیه 29, 2013 توسط aseman22
دسته‌ها: Uncategorized

نمیشد با تو موند و خوند
ترانه های دل آزار
نمیشد عاشقت باشم
به زیر سقف یک تکرار
دلت راضی نمیشد تا
منم مال خودم باشم
رها باشم ولی هر شب
کنار تو، سحر پاشم

دستم 

ارسال شده جون 13, 2013 توسط aseman22
دسته‌ها: Uncategorized

دستم به دست ات میرود
دستم به آستین ات
دستم به شانه های لاغر ات
دستم به صورت کاکتوسی ات 
دستم به قوس زیبای شرقی و رقصان و لرزانت با موسیقی شرقی…
دستم به کتف های تیر کمان ات..
دستم به خیسی جبین ات به لمس لبهای نفس بخش ات…
دستم به زیر خیمه ی یک ستون ات 
دستم به تمام خواهش جسمت ات…
دستم به دامن ات عروسک سیه چهره ی من…

مکث ِ کودکانه

ارسال شده فوریه 3, 2010 توسط aseman22
دسته‌ها: Uncategorized

دوستان و خوانندگان این خانه،
گاه ِ کوچ به سرای دیگر است؛
از اینکه افتخار میزبان بودن ِ تک تک شما عزیزان را در این خانه داشته ام
به خود می بالم؛ خانه شیشه ای در اکثریت، پست هایش پیشکشی بود و هست
برای کسی که مفهوم ارزش های والای انسان و زندگی را برای من یکجا و در نزدیک ترین شکل به درون مایه راستین شان باز تعریف کرد،
برای او که چشم در چشم هم،باران ِ شور ِ دلدادگی گونه هایمان را تر کرد. به خانه دیگر می روم تا در آنجا عشق و زندگی ادامه پیدا کند و پست ِ مکث ِ کودکانه را از سوی ِ مخاطب ِ اصلی این خانه و به قلم او، به عنوان آخرین پست ِ خانه شیشه ای در اینجا قرار می دهم.

مکث ِ کودکانه:
داشتم با نسیم حرف می زدم که فواره ها باز شدن و آب شون رو محکم با برش های چند ثانیه ای شروع کردن به کوبیدن به شیشه ی دفترم. میز جلوی پنجره چنان لرزید که خاکستر جسد پدرام رو ریخت روی موکت و ظرف چینی خاکسترها رو چند تیکه کرد. نسیم داد زد: «آقای شهبازی ببیند اون فواره های لعنتی رو» و من از پنجره پریدم بیرون که خودم جهت شون رو عوض کنم. بیرون شهبازی رسید و همه ی فواره ها رو بست تا تنظیم شون کنه. همممه چی که آآآروم شد برگشتیم تو دفتر. نسیم روی مبل تکیه داد، به خاطر عملی که کرده بود پاهاش رو یه کم بازتر از حالت عادی گذاشته بود. دائم اصرار می کرد که این شعر جدیده رو که یه نفر از هرات برامون فرستاده بود باید کار کنیم. همه اش از وظیفه ی اخلاقی مون حرف می زد نسبت به این آدم، بدون این که قصد داشته باشه از قدرت اش برای مرعوب کردن من سواستفاده کنه. دستاش خشک شده بود و وقتی با لبه ی لیوانش بازی می کرد صدای برنده ای تو فضا می پیچید. نفهمیدیم هوا داره کاملا تاریک میشه. «هوا ابری شد یهو چرا؟» من پرسیدم، و بعد صدای سوت و کف از بیرون بلند شد. ناتالی اومد تو و گفت: «کسوف رو دیدین؟» نسیم رفت دم پنجره. من چراغ رومیزی رو روشن کردم. نسیم پرده ها رو تا آخر باز کرد. من بقیه لیوان نسیم رو سر کشیدم. نسیم همون طور که سرشو بالا گرفته بود و به آسمون نگاه می کرد گفت: «اصلا ولش کن.» و من با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفتم: «میشه پاتو روی خاکسترها نذاری.» و من در فکر کت و شلوار خاکستری نسیم بودم، و این که آیا در هرات هم آلان هوا تاریکه؟

درد ِ آرامش

ارسال شده دسامبر 2, 2009 توسط aseman22
دسته‌ها: Uncategorized

زیر ِ پوست ات دانه ی آرامش می کارم،
زخم هایش را لیس می زنم
و
دانه ها هم تشنه اند،
چیزی در تو شکفته می شود هزار پر،
سرخ و دردناک؛
صدای استخوان هایم در آغوش گیری ِ خرد کننده ات؛
درد را به دنیا می آوری…
آه می کشی و می چشی بی دردی را؛
آشفتگی هایت را ساعت ِ ’نه شب در ِ خانه می گذارم،
تا برگردم لیس بزنم زخم های زخم خورده ات را…

از خود برون می آیی
با ناز ِ سر انگشتهایم